- مناسبتها، وقایع و اعمال ماه محرم
- مناسبتها، وقایع و اعمال ماه صفر
- مناسبتها، وقایع و اعمال ماه ربیع الأول
- مناسبتها، وقایع و اعمال ماه ربیع الثانی
- مناسبتها، وقایع و اعمال ماه جمادی الأول
- مناسبتها، وقایع و اعمال ماه جمادی الثانی
- مناسبتها، وقایع و اعمال ماه رجب
- سایت قرآنی تنـــــزیل
- سایت مقام معظم رهبری
- سایت آیت الله مکارم شیرازی
- سایت آیت الله نوری همدانی
- سایت آیت الله فاضل لنکرانی
- سایت آیت الله سیستانی
شهادت عبدالله بن الحسن علیه السلام
ابری رسید و پیکرت را بر بدن دوخت بر پـیکـر اربـاب گـوئـیا کـفـن دوخت تـیـری رسیـد و جـسـم عـبـدالله را هم بر پیکـر اربـاب جای پیـرهـن دوخت سر را به سر، دل را به دلبر حرمله وای با تیر بی رحمش دهن را بر دهن دوخت گودال جای جنگ بیش از یک نفر نیست درجنگ نامردی شد و تن را به تن دوخت در اصـل عـبـدالله بـا اهــدای بــوســه لب را به لبهای عمو جای حسن دوخت
: امتیاز
|
زبانحال عبدالله بن الحسن با سیدالشهدا علیه السلام
قرآن چرا به روی زمین اوفتاده است! شمر لعین به صفحه او پا نهاده است! دیدم به چشم فاطمی خود عـمو حسین زهـرا کـنـار مـقـتـل تو ایـستـاده است بعد از علیِ اصغـر تو نوبت من است این جرعه های آخـر دُردی بـاده است دستـم شکـست نـاله زدم فـاطـمـه مـدد عباس مرتضی به من این یاد داده است زهرا اگر که سینه شکسته به راه عشق عبداللهت به راه تو سیـنه گـشاده است بر روی دامن تو عمو دست و پا زدم این سرنوشت عاشقی و عشق زاده است باید تو را به خـیـمۀ زیـنب بـرم عـمو بنگر که لـرزه بر تن عمه فـتاده است ای دشـمـن سـواره به نـامـردی آمدی از روی اسب نیزه مزن او پیاده است بوی حـسن گـرفـتـه تـمـامـی قـتـلـگـاه گویا دگر زمان گـذشتن ز جـاده است
: امتیاز
|
زبانحال عبدالله بن الحسن با حضرت زینب سلام الله علیها
عقل، وامانده شد و پرسشِ احوالم کرد به خـدا عـشقِ عمو بود سبکـبـالم کرد غربت اوست که تبدیل به این حالم کرد آنکه با جامِ مِی اَش مست، همه عالم کرد مست، بی دست شود، میکده بی سر خواهد دل در این راه فـقـط یـاریِ دلبـر خواهد دلِ عـاشق، سپرِ فـاصله خواهد چکند دفعِ تیـرِ سه پرِ حـرمـله خواهد چکـند طالبِ وصل، دگر حوصله خواهد چکند با گرفـتاریِ یک، قـافـله خواهد چکـند گر چه از مـادریِ عـمـۀ خود مـمـنـونـم کـربـلایـی شـدنَـم را بـه عـمـو مـدیـونـم عـموی بی کـس و تنهام مرا می خواند سیـد و سـرور و مـولام مرا می خواند یک طرف غـربت آقـام مرا می خواند یک طرف وعـدۀ بـابام مرا می خواند هـمـه دارنـد بـه لـب ذکــرِ ابــاعــبــدالله و عـمـو خـوانـد مـرا، گـفـت بیا عـبدالله وای عمه! بخدا خـون عمو ریخته شد نیـزه ها از همه سو با تنَش آمیخته شد خاک و خون از تَهِ گودال برانگیخته شد تا رسیدم به عمو دست من آویخته شد سـپـرِ جـان عــمــو در وسـط عــدوانــم مـن پـریـشـانِ عـمـو، زیـر سُـم اسـبـانـم عمه جان بهرِ عمو نَه بَر و بازو مانده نه سر و صورت و نه گیسو و اَبرو مانده نه مُـچِ دست، وَ نـه دنـدۀ پهـلـو مـانده نه به جانِ علی اکـبـر سرِ زانـو مانده هرچه ضَربَست من از جان عمو میگیرم دشـمـنـم گر نَـکُـشـد از غـم او می میـرم تشنه را آب دهند، ضربه زدن یعنی چه بوسۀ نـیـزه به دندان و دهن یعنی چه کُشتن و اینهمه خوشحال شدن یعنی چه کَـنـدنِ پـیـرهـنِ پـاره ز تن یـعـنی چه عـمه جان وقـتِ اسیـریـست مهـیا بشوید بعد از این شاهد خون گریۀ زهرا بشوید
: امتیاز
|
شهادت عبدالله بن الحسن علیه السلام
کوچکترین دلیر پس از شیرخواره بود طفلی که در سپهر شجاعت ستاره بود هرچـند که اجـازۀ جـنگـاوری نداشت آمـاده بـاش، منـتـظـر یک اشـاره بود از اینکه رفتهاند همه داشت میشکست از اینکه مانده بود دلش پُر شراره بود دستش به دست عمّه و چشمش پی عمو در جست و جوی یافتن راه چاره بود چون دید شاه کشور جانها چنین غریب در حـلـقـۀ محـاصرۀ صد سـواره بود خود را به آستـانۀ جـسـم عـمـو رساند جسمی که زخمهاش فزون از شماره بود عـبـاسوار دسـت به دسـتـان تـیـغ داد و یک سهشعبه در پی ذبحی دوباره بود در قـتـلگـاه ماند تنی که پس از قـتـال تـنـهـا تنِ شبـیـه عـمـو پـاره پـاره بود در خـیـمـهها اگر که نمیرفت شـاهـدِ دعـوا سر کـشیدن یک گـوشـواره بود
: امتیاز
|
شهادت عبدالله بن الحسن علیه السلام
غم در دو چشمش بود و سویش ریخت بر هم یک لحظه ناگه رنگ و رویش ریخت بر هم خیـره شده تنهـا به سوی دشت و گودال یک باره اصلا گفت و گویش ریخت بر هم کـنکـاش میکـرد تا عـمـویش را ببـیـنـد شمشیر آمد جست و جویش ریخت بر هم چشمش به حسرت سوی دارالحرب افتاد در فکر این است آبرویش ریخت بر هم دیــگــر صـــدای نـــالــۀ آقـــا نــیـــامــد عـمـه گـمـانم که گـلـویـش ریخت بر هم دستـش رها شد نـاگـهـان از دست عـمـه رفت بین گودال و سبـویش ریخت برهم گودال تنگ است و عمو هم نیمه جان است او بین مقـتـل با عـمویش ریـخـت بر هم
: امتیاز
|
شهادت عبدالله بن الحسن علیه السلام
بچه شیری ز حرم اشک فشان بیرون زد نوجوانـیِ حـسن، مـاه نشان بیرون زد نسلِ صفّینیِ خورشید وَشان بیرون زد تازه رزمنده که فریاد کشان بیرون زد کـربلا زیر پر و پاش به طوفـان افتاد لـرزه بر قـاطبـۀ لـشگـر عـدوان افتاد حیف شمشیر به دستانِ دلیرش نرسید زِرِهی بر قد و بالای مُنـیـرش نرسید فرصت بدرقۀ جنگ خطیـرش نرسید آب و آئـیـنه به آوای سفـیـرش نـرسید نه زِره بلکه کسی نیست کفن پوش کند فرصتی نیست که لشگر رَجَزش گوش کند از همان دور که آوای صدایش دیـدند قـلب بی واهـمـه و قـدّ رسـایش دیـدند دست تهـدیـد کُـنِ سرعت پـایش دیدند نـقـشـۀ زجـرکُـشِ دوره بـرایش دیدند حیله کردند در آغوش عمویش بکُشند خنجر و تیغ و سنان بر سر و رویش بکِشند ابتکـارِ عـمـلش میـمـنه را ریخت بهم شیـوۀ جـنگیِ او میسره را ریخت بهم قهـرمانـانه غـرور همه را ریخت بهم با عمو گفتنِ خود علقمه را ریخت بهم تا رسید از سرِ گودال صدا کرد عمو تَه گـودال به شهـزاده دعـا کرد عـمو دید گودال پُر از خون و عمو بی حال است بدنش از ستـم شمر چنان پـامال است مقـتل انگار معـطـر ز نـبی و آل است موجی از تیغ و سنان در وسط گودال است بین شمشیر و سنان گم شده بود عبدالله طعـمـۀ هـجـمۀ مـردم شده بود عبدالله نیزه را دید که بوسه ز دهان میگیرد شمر سبقت ز هـجـومِ دگران میگیرد خولی انگـار غنیمت به نهان میگیرد اَخنث از خون خدا رقص کنان میگیرد داغِ این منظرهها سخت گرفتارش کرد مهرِ آغوشِ عمو محرم اسرارش کرد دست او دفـع بـلا کـرد ولـیکـن افـتـاد گرمِ آغوشِ عمو شد، سرش از تن افتاد پـای تا سـر بـدنـش طـعـمۀ آهـن افتاد چـشـم او بر پـدرش در دمِ رفـتن افتاد عاقـبت در تَهِ گـودال شکـارش کردند با سُـم تـازۀ ده اسب مـهـارش کـردنـد
: امتیاز
|
زبانحال عبدالله بن الحسن با سیدالشهدا علیه السلام
عـبدالهمـو روح و تن و جـان عـمـویم جـان میـدهم امـروز به دامـان عـمویم دست و سر و رویم همه قربان عمویم شرمنده من از این لب عطشان عمویم در قتلگهم بین که چه خونین بـدنم من سربـاز حـسیـنـم اگر ابن الحـسـنـم من ای عمه ببین خصم که بر سینه نشسته پهـلـوی عـمـو زیر لـگـدها بـشکـستـه آتش شده سـر تا سر این سیـنـۀ خـسته راه نـفـسم را غـم هـجـران تـو بـسـتـه از بیکـسیات غـرق بـلا و محـنم من سربـاز حـسیـنم اگـر ابن الحـسـنـم من دنیا همهاش خوب ولی حیف عمو رفت نامـوس خـدا بهـر اسیـری عـدو رفت وقـتی عـلـم افـتاد می ما ز سبـو رفت انـگـار دلـم هـم قـدم روضـۀ او رفـت در راه حسینابنعـلی جـان فکـنـم من سربـاز حـسیـنم اگـر ابن الحـسـنـم من
: امتیاز
|
زبانحال عبدالله بن الحسن با سیدالشهدا علیه السلام
پـرسـتـوی حــریـم کـبــریـایـم کــبــوتـر بــچــۀ آل عــبــایــم نمی ترسم اگر بارد به من تیر که من با تـیـر بـاران آشـنـایـم انا بن المجـتبی، ابن المصائب بـلـی مـردم یـتــیـم مـجـتـبـایـم غـم بابا، غـم عمه، غـم طـشت خــدا دانـد نـمـیسـازد رهـایـم اگر تیغی به دست آرم ببـیـنـند کـه مـن نـوبـاوۀ شـیـر خـدایـم عمو فرماندۀ عشق است و من هم بسیجـیاش به دشت کـربـلایـم دگر رزمنـدهای بـاقـی نـمانـده به غیر از من که یاریاش نمایم بـه قــرآن الـهـی کـوثــرم مـن بـه قـرآن حـسـیـنـی هـل اتـایم عـمـو بـوی پـدر دارد هـمیشه عمو بـوده پـدر عـمـری برایم عمو احساس من را درک میکرد عـمو میداد با رویـش صفـایم عمو در قلب من عمری طپیده عمو داده خـودش درس وفـایم عـمـوی مـهـربانـم جـای بـابـا پـسر میکـرد هـمـواره صدایم خوشم رنگ عمو گیرم در این دشت ز خـون سرخ این دست جدایم خوشم بر سیـنۀ او جان سپارم الـهـی کـن اجـابت این دعـایـم
: امتیاز
|
شهادت عبدالله بن الحسن علیه السلام
کُشتۀ دوست شدن در نظر مـردان است پس بلا بیـشترش دور و بر مردان است یـازده سـالـه ولـی شـوق بـزرگـان دارد در دل کـودک اینها جگـر مردان است همه اصحابِ حرم طفل غرورش هستند این پـسـربـچّـۀ خـیـمه پدر مـردان است بست عـمّـامـه هـمـه یـاد جـمـل افـتـادند این پسر هرچه که باشد پسر مردان است نیزه بر دست گرفتن که چنان چیزی نیست دست بر دست گرفتن هـنر مردان است بگـذارید «حـسن» بـودن او جـلـوه کـند حبس در خیمه شدن بر ضرر مردان است گرچه «ابنُالحـسنم» پُـر شدم از ثـارالله بــنــویــسـیــد مــرا «یـابـنَابـاعــبـدالله»
: امتیاز
|
شهادت عبدالله بن الحسن علیه السلام
دمی که جان ز تنِ محتضر جدا بشود همان دم است که دلبر ز بَر جدا بشود خودت بگو که شدی مجتبای این صحرا بگـو چگـونه پـسر از پـدر جـدا بشود قبول کن که دلم را شکسته این تصمیم حسابم از علی اصغـر اگر جـدا بشود دویــدهام کـه ذبــیـح گـلـوی تـو بـاشـم رسـیـدهام نـگـذارم که سـر جدا بـشود ز چنگ نـیـزه نشد تا تو را رها بکنم که سیـنـۀ تو هم از میخ در جـدا بشود خدا کند که به جای سرت عمو سر من به دست آن ز خـدا بیخـبر جـدا بشود سرت به نیزه تنت مانده است در صحرا دو تا حرم شده از یکـدگـر جـدا بشود
: امتیاز
|
زبانحال عبدالله بن الحسن با سیدالشهدا علیه السلام
کردی به خونت نیـزهها را آبـیاری شاید بروید صد نیـستـان از بهاری من منتظر بودم که شاید باز گردی مُـردم میان خیمه از چشم انتظاری من یکنفس از خیمه تا مقتل دویدم تا دیدمت بر خـاکها سر میگـذاری یک یا حسینی بیش تا مقـتـل نمانده یک لحـظۀ دیگر اگر طاقـت بیاری دستم سپر شد تا نگوید، شمر ملعون دور و برت دیگر عمو یاور نداری از درد زخـم سیـنه یا از درد پهـلـو اینقدر دندان روی لبها میفـشاری
: امتیاز
|
زبانحال عبدالله بن الحسن با سیدالشهدا علیه السلام
از نسل حـیدرم، حسنی زادهام عمو از کوچکی به دست تو دلدادهام عمو حـالا زمـان مـردی و پـیکـارم آمده کُـشتـه شدن به راه تو باشد سعـادتم چـشم انـتـظار لحـظۀ پـاک شهـادتم دیـدم بـریـده شـد نـفـسِ ربّـنـایِ تـو در زیر دست و پاست عمو دست و پای تو هر طور شد دویدم و بیحال دیدمت در لحـظـۀ وصـالِ به آمـال دیدمت دستم اگـر شکـسته، فـدایِ سـرِ شما این حنجرم فـدای عـلی اصغـرِ شما
: امتیاز
|
شهادت عبدالله بن الحسن علیه السلام
وقتی که از حـال عـمویش با خبر شد آتش وجودش را گرفت و شعلهور شد آمـد مـیـان گـودی گـودال و بـا دسـت جـان عـموی نیـمه جانش را سپـر شد
: امتیاز
|
شهادت عبدالله بن الحسن علیه السلام
دست در دست کسی که جگرش غم دارد داشت میدید که اربـاب، سپر کم دارد بیقـرار است حسن زادۀ این دشت بلا به سرش شوق رسیدن به پدر هم دارد
: امتیاز
|
شهادت عبدالله بن الحسن علیه السلام
در رگ رگش نشانـۀ خـوی کــریم بود او وارث کــمــال پــدر از قــدیــم بــود دست عمو به گیسوی او چون نسیم بود این کــودکی شهید، که گـفـتـه یتیـم بود؟ وقــتی حسیــن سایــۀ بالای ســر شـود کو آن دل یــتــیــم که تنگ پــدر شود؟ در لحظه های پُـر طپش نـوجــوانی اش بــا آن دل کبــوتــری و آســمــانـی اش با حکم عمّه، عمّــۀ قــامت کـمـانی اش بر تـل زیـنـبـیــه بُـوَد دیــده بــانــی اش اخبـار را به محضر عمّه رسانده است دور عمو به غیر غــریـبی نمـانده است خورشید را به دیده شفق گونه دید و رفت از دست ماه دست خودش را کشید و رفت از خیمه ها کبوتر عـاشق پـرید و رفت تا قـتــلگــاه مثـل غـزالی دویــد و رفت می رفت پا برهنه در آن صحنۀ جـدال می گفت عمّه، جانِ عمو کن مرا حلال دارد به قــتــلــگــاه سـرازیــر می شـود مبهوت تیر و نیـزه و شمشیــر می شود کم کم خمیـده می شــود و پیــر می شود یــک آن تعــلّــلی بکــند دیــر می شـود در موج خون حقیقت دریا نشسته است دورش تمام نیــزه و تیــر شکسته است دستش بریـد و گفت: که ای وای مادرم رنگش پرید و گفت: که ای وای مادرم در خون طپید و گفت: که ای وای مادرم آهـی کشید و گفت: که ای وای مــادرم وقتی که ضربه آمد و بر استخوان نشست در عرش قلب فاطمه چون پهلویش شکست خونش حنا به روی عمویش کشیده است از عــرش، آفرین پــدر را شنـیده است مشغول ذکر بانوی قـامت خمیــده است تـیری تمام قــد به گــلویش رسیده است تیـری که طرح حنجره اش را بهـم زده آتش به جــان مضطر اهــل حــرم زده یعقوب را بگو که دو تا یوسفش به چاه مانـدنـد در میانــۀ گــرگــان یک سپــاه فــــریــاد مـــادرانــه ای آیــد که: آه، آه دارد صــدای اسب می آیـد ز قـتـلگــاه ده اسب نعل خورده و سنگین تن آمدند ارواح انـبــیــا هـمـه بـا شیـون آمـدنــد
: امتیاز
|
شهادت عبدالله بن الحسن علیه السلام
پـا گــرفـتـه در دلــم، آتـشـی پـنهــان شده بنــد بنــدم آتش و، سیــنــه آتـش دان شده اشک هایم می چکـد، بر لبت یعنی که باز آسمــان تــشنــه ام، مــوسـم بــاران شــده بین این گودال سرخ ،در دل این قـتـلـگاه دیــدمت تنهاترین، غــرق در طوفان شده صد نیستان ناله را، هر نفس سر می دهم بی سر و سامان توست، آه سرگردان شده یک طرف من بودم و، عمّه ای دل سوخته یک طرف امّا تو و، خنجری عریان شده نیزه ای خون می گریست، پای زخم کاریش قصد زخمی تازه داشت، دشنه ای پنهان شده حــال با دستت بگیــر، در میــان تـیـغ ها زیر دستی را که از، پوست آویــزان شده
: امتیاز
|
شهادت عبدالله بن الحسن علیه السلام
دستش به دست زینب و میخواست جان دهد می خواست پیش عمه عمو را صدا زند می دیــد آمــده ببــرد سهــم خــویش را بیـگــانه ای که زخــم بر آن آشنــا زنــد سنگی رسیـد بـوسه به پیشــانی اش دهد دستی رسیده چنگ به سمت عبــا زنــد در بیــن ازدحــام حــرامی و نیــزه دار درمــانده بود حــرمله تیــرش کجـا زند از بس که جا نبــود در انبــوه زخـم ها تیــغی ز تن کشیده و تیــغـی به جـا زند پــا می زنـنــد راه نـفـس بــنــد آوردنــد پر می کـنـنـد تا که کمی دست و پـا زند خـون از شکاف وا شده فــواره می زند وقتی ز پشت نیــزه کسی بـی هــوا زند طاقت نــداشت تا که بـبـیـند چه می شود طاقت نــداشت تا که بمــاند صــدا زنــد طاقت نداشت تا که...صدای پـدر رسید پَر بــاز كرد پَـر به ســوی مجـتـبی زند دستش کشید و هرچه توان داشت می دوید تیــغــی ولی رسیــد که آن دست را زند
: امتیاز
|
زبانحال عبدالله بن الحسن علیه السلام
عمو فــدای جـراحــات پیکــرت گردم شهید مکـتـب عبــاس و اکبــرت گردم نمــاز عشــق بجــا آور و عنــایت کـن که من مکبّر در خــون شناورت گردم ز خیـمه بال زدم تا کنــار مقتل خــون به این امیـد که ســربـاز آخــرت گردم مگر نه بر سر دست تو ذبح شد اصغر بده اجــازه که من ذبــح دیگرت گردم به جان مادر پهلــو شکسته ات بگــذار که رهنورد دو فرزند خواهـرت گردم مگر نه نالۀ هل من معین زدی از دل من آمدم که در این عرصه یاورت گردم بدست کوچک من کن نگاه رخصت ده که جانشین علـمــدار لشکــرت گــردم تو در سپهر ولا مهری و شهیدان مـاه عنایتی که به خون خفته اخترت گردم ز شور شعر تو شد محشری بپا (میثم) بگو که شـافع فــردای محـشرت گردم
: امتیاز
|
زبانحال عبدالله بن الحسن علیه السلام
من آمـده ام تـا کـه به پــای تو بـمیــرم امـروز غـریـبـانـه بـرای تو بــمـیــرم غم نیست اگر در قَـدَمت دست من افتد شــادم به خــدا تا که به پـای تو بمیرم از خیمه دویــدم که کنم جان به فـدایت خــواهـم که عمو زیر لــوای تو بمیرم ای کــاش ذبیــح تو شـوم در ره توحید تـا در ره عـشـقت به منـای تو بمیــرم این قـوم اگـر تــشنـۀ خــونند، بیــایــنـد آمــاده شدم تا که به جــای تو بــمیــرم بگــذار که از خیـل شهـیـدان تو بـاشـم بگـذار که در کرب و بـلای تو بمیـرم کو حــرملـه تـا تیـر بینـدازد و من هم زان تـیـر در آغـوش وفــای تو بمیـرم از قول من خسته جگر گفت «وفائی» ای کـاش کـه در راه ولای تو بمیــرم
: امتیاز
|
شهادت عبدالله بن الحسن علیه السلام
دسـتـش از عمه كـشـید و بـدنش می پیچید زیر پــایش عــربـی پـیـرهـنـش می پیچید گِــردبــادی ز خـیــامـی به نـظــر می آمد گِــردش انگــار زمین و زمنش می پیچـید می دویــد و سپهــی دیده به او دوخته بود و طنـیـن رجــزش تا وطـنـش می پیـچـیـد نوجوان بود ولی صولت صـفّـیـنی داشت چو غــزالی ز كف صید، تنـش می پیچـید ز ســر عمّامه و نعلیــن ز پــایـش وا شـد ذكــر یا فــاطـمـۀ بت شـكـنـش می پیچـید تا تَه لشگر دشمن نَـفَـسش قــدرت داشت نعــره اش در جگــر پر مَحَنـش می پیچید دیـد اطراف عمو نیزه و شمشیر پُر است داشت گرد عموی صف شكنش می پیچید نــاگــه از پــردۀ دل كــرد صـدا وا اُمّــاه دستِ بُــبــریــدۀ او دور تــنـش می پـیچید تیغ بر فرقِ سرش، نیزه به پهلویش خورد نعــرۀ حــیــدریِ یا حـسـنــش می پـیـچـید جای جــای بدنش خسته و بیــراه شكست دور خود دید كه زاغ و زغنش می پیچید ناگهــان گشت سرش بر سر یك نیـزه بلند داشت در خون، عموی بی كفنش می پیچید
: امتیاز
|
زبانحال عبدالله بن الحسن علیه السلام
كِـل كـشـیـدنـد كه حس كرد عـمو افتاده نگــران شد نـكـنـد چـنـگِ عــدو افـتـاده پر گرفت از حرم و عمه به گَردش نرسید دیــد از اسـب به گــودال به رو افـتــاده سنگ و تیر از همه سو خورده، سنان از پهلو لشكــری زخــم به جــان و تـنِ او افتاده پــاره شد بـنـدِ دلــش از تــهِ دل آه كشید ســایــۀ تـیــغ به گــودیِ گــلــو افــتــاده شمــرها نقشه كشیـدند كه حـالا چه كنند دیــد تا قـرعه به پــیـچـانـدۀ مـو افـتـاده خویش را در وسطِ معـركه انداخت و بعد در شبِ گریه حماسی غزلی ساخت و بعد می شــود لایــق قــربــانــی دلبــر بـاشم آخــریــن خــاطــرۀ این دمِ آخــر باشــم لذتی بهتر از این نیست كه با سینۀ سرخ در پــری خـانــۀ چَشــمِ تو كبــوتر باشم آخرین خواستۀ من به یـتـیـمی این است به رویِ سینۀ پُر مِهــرِ تو بی سر باشم اسب ها نعــل شده راهــی گــودال شدند بین این قــائــلۀ سخت چه بهـتــر؛ بــاشم در خورش نیست اگر بازوی آویز به پوست جانِ ناقــابلِ من هدیــۀ ناچیــزِ عموست
: امتیاز
|